محل تبلیغات شما
عجب روزهایی گذراندم! دخترم دیدی ؟! یکباره خبرهای بد هوار شد بر سرم. هر لحظه منتظر اتفاق های بدتر بودیم اواسط مهر اوج ناگواری هایم بود که انگار تمامی نداشت گریه ای که بند نمی آمد و اشکی که بند نمی آمد اما الان خداروشکر عزیزجون از بیمارستان مرخص شد دایی بهتر شد مامان و بابا و علی رو به بهبودی اند و آخرین روزهای قرنطینه را میگذرانند اما ایکاش این مرهم ها شامل حال آقاجون هم میشد پدر بزرگی که واقعا دوستش داشتم محرم حرفهایم بود منبع انرژی هایم بود نه من ، که آدم

بیستم (هفته سی و هفت)

نوزدهم (هفته سی ام)

هجدهم (هفته بیست و هفتم)

بند ,هایم ,نمی ,آمد ,مرهم ,ایکاش ,بند نمی ,نمی آمد ,که بند ,هایم بود ,هفتم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی بوباتون انجام کلیه امور حسابداری،حسابرسی،مالیاتی