محل تبلیغات شما



دخترم شاید شاید این آخرین نوشته من برای تو ، در این شرایط باشد من بیرون و تو هم توی من! این روزها وارد چالش های عجیبی شده ام کمبود خواب بدن درد حالت های عصبی! و بدتر از همه ، اینکه آدم های اطرافت همه دکتر می شوند. نصیحت میکنند راهکار میگویند علامه دهر می شوند نمیشود به همه گفت لطفا تزهایتان را برای خودتان نگه دارید؟! حتی از الان دارند به حال آینده ام دلسوزی میکنند اگر بچه شیر خودت را نخورد چه؟! ایکاش دست برداریم از سر همدیگر!
به سختی هفده روز رو گذرانیدیم سعی کردیم سبکش کنیم با حرف زدن باهم با خنده های زورکی اما هرکاری کردیم ، غروب جمعه ها پنج شنبه شب ها رو نمیشد کاری کرد بغض لعنتی باز می ترکید انگار دنیا باز مچ مان را میخواباند یادمان می انداخت که داغ بزرگی دارید! این وسط هم سعی های مسخره مان برای فراموشی تو هم کار بیهوده ای بود که خودمان را با آن دلخوش کرده بودیم پ.ن: *پس چرا این نیز نمیگذرد؟؟؟ * آقاجون پیغام نفرست لطفا ! خودت بیا !
دختر عزیزم خیلی دلم میخواست آقاجون رو ببینی! چون آقاجون هم دوست داشت تو رو ببینه ! همش به من سفارش میکرد که مراقب خودت باش. اولین نفری که سفارش کرد مراقب دخترت باش. آقاجون اینطور رفتنت خیلی سنگین بود داره اذیتم میکنه چرا من نباید بیایم پیشت؟ اگر قراره این آخرین دیدار ما باشه ، حقش نبود اینطوری باشه آقاجون آقاجون بخدا دلم برات تنگ شده خواب دیدم خیلی اذیت بودی لاقل خوب می شدی با همه مون حرف میزدی بعد میرفتی آقاجون هرطوری غیر از این نوع رفتنت.
عجب روزهایی گذراندم! دخترم دیدی ؟! یکباره خبرهای بد هوار شد بر سرم. هر لحظه منتظر اتفاق های بدتر بودیم اواسط مهر اوج ناگواری هایم بود که انگار تمامی نداشت گریه ای که بند نمی آمد و اشکی که بند نمی آمد اما الان خداروشکر عزیزجون از بیمارستان مرخص شد دایی بهتر شد مامان و بابا و علی رو به بهبودی اند و آخرین روزهای قرنطینه را میگذرانند اما ایکاش این مرهم ها شامل حال آقاجون هم میشد پدر بزرگی که واقعا دوستش داشتم محرم حرفهایم بود منبع انرژی هایم بود نه من ، که آدم
دختر عزیزم سلام . دخترم در دنیا وقتی نزدیک پاییز میشه انگار گاهی افسردگی رخنه می کنه در وجودت! بعید میدونم تو در بهشت چنین پاییزی رو دیده باشی! دل آدم حالی میشه که این نسیم خنک ، سوز سرمایی پشت سرش داره! پاییز همیشه برام سرد بوده گرچه تولدم آبانه، اما بجز همون روزایی که ذوق تولدم رو دارم ، دیگه بقیه ش سرده. البته نمیدونم تولد امسال هم ذوق خواهم داشت؟ اصلا خواهم دید؟ چون امسال آخرین شمع بیست و اندی رو فوت میکنم که میکنم که میکنم .
دیشب طبق معمول از بیخوابی ، صوت کتاب "بامداد خمار" را گوش دادم. ایکاش که این کتاب را ده سال زودتر خوانده بودم. این کتاب باید به گوش من میرسید. همانجا که تفاوت حرف زدن ها، لباس پوشیدن ها، آداب معاشرت ها محبوبه را اذیت می کرد. همانجا که هی زجر می کشید و هی سکوت میکرد . همانجا که از خجالت روی برگشتن به خانه پدرش را نداشت. همانجا که مهریه اش را به هر ترفندی میخواستند از چنگش درآورند. همانجا که.
عزیز دلم! همه رو سعی کن دوست داشته باشی! مثل من نباش. که بعضی ها را هرگز نمیتوانی بپذیری! دست خودم نیست مادر ! این عده علاقه دارند به اینکه توجه نکنند به جایگاهشون در زندگی دیگران. اینکه وکیل وصی ، مدافع ، سخنگو یا خبرگزاری زندگی دیگران هستند یا نیستند؟! دوست دارند رویه خودشان را بروند ! حس های کنجکاوی یا خبرچینی خود را کنند. احساس غرور و افتخار میکنند یا احساس زرنگی ! "سرت توی زندگی خودت باشه" یه جمله ساده نیست.
خیلی وقت نیست پی به وجودت بردم! عجیبه! هرچی فکر میکنم نمیدونم منتظر چنین روزایی بودم یا نبودم! شاید بجز یکم سنگینی ، حس خاص دیگه ای هنوز ازت ندارم. دوست دارم مثل خودم دست چپ باشی! نمیدونم چرا یه خاص بودن خاصی تو این قضیه دارم ! همین قدر ساده. دوست دارم همراه باشی. من کارای نکرده زیاد دارم. مسئولیت های سنگینی تو کارم دارم. حتما همین که قراره تو دی بدنیا بیای یعنی اینکه حواست به این چیزام هست. بهرحال از این برنامه ریزی اولیه ات ممنونم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سخت افزار